10 Sanieh Ta Enteha

Tuesday, May 09, 2006

تنهابودن نه فقط راه تو است به سوی حقیقت، راه همگان است. این تنها راه است


".... تنهابودن نه فقط راه تو است به سوی حقیقت، راه همگان است. این تنها راه است. تمام رویکرد تو از همان آغاز اشتباه بوده است. نخست: زندگی خودش برای خود یک دلیل است. لحظه ای که دیگری را دلیل زنده بودنت کنی، به راهی خطا رفته ای.
می گویی، " وقتی ده سال پیش پدرم مرد، تنها دلیل زنده بودنم را ازدست دادم. " این رویکری بسیار خطا است، روشی غلط برای نگاه کردن به چیزهاست. پدر هرکسی دیر یا زود خواهد مرد. پدر پدر تو باید مرده باشد... و با این وجود پدرت زنده ماند.
تو برای خودت زنده نبوده ای، همیشه به کسی نیاز داشته ای تا دلیل زنده بودنت باشد. آن دلیل در هرلحظه می تواند ازبین برود: پدر خواهد مرد، مادر خواهد مرد، همسر می تواند با دیگری برود، تجارت می تواند ورشکسته شود. اگر تو هرچیزی غیر از خودت را دلیل زنده بودنت بسازی، به خودت توهین کرده ای، خودت را تحقیر کرده ای __ و از این نوع تحقیر پشتیبانی می شود؛ شاید پدرت از آن حمایت می کرده است.
هر پدر و هر مادری می خواهد که فرزندانش برای او زندگی کنند. این درخواستی عجیب است: اگر بتواند برآورده شود، آنوقت هیچکس نمی تواند در این دنیا زندگی کند: تو باید برای پدر خودت زندگی کنی و پدرت باید برای پدرش زندگی کند، ولی هیچکس نمی تواند برای خودش زندگی کند! و تازمانی که برای خودت زندگی نکنی نمی توانی هیچ خوشی و سروری پیدا کنی. تو زندگیت را کشانده ای، شرافت و حرمت به خویشتنت را از دست داده ای.
پدرت باید برای خودش زندگی می کرد و باید برای خودش می مرد. تو نمی توانی برای پدرت بمیری، پس چگونه می توانی برای او زندگی کنی؟ و این توهینی به پدرت نیست که تو باید برای خودت زندگی کنی.
اگر والدین واقعاٌ درک می کردند، به فرزندانشان کمک می کردند که به آنان وابسته نباشند و هیچ نوع تعلق خاطر تثبیت شده fixationنداشته باشند: تعلق تثبیت شده به پدر، به مادر... تمام تعلق خاطرهای تثبیت شده متعلق به ذهن آسیب دیده است. فقط آزاد بودن و تماماٌ برای خود زندگی کردن نشانه سلامت روحانی است.
و آنوقت مرا ملاقات کردی و باردیگر آن داستان کهنه را شروع کردی. پدرت مرد و تو می باید هرروز تنها زندگی کنی. آیا نمی توانستی یک دوست پیدا کنی؟ نمی توانستی زنی را برای دوست داشتن بیابی؟ نمی توانستی زندگی خودت را بسازی و آن را وقف موسیقی یا شعر یا رقص یا نقاشی کنی؟ پدر همیشه با تو نخواهد ماند.... و آنوقت با دیدن من، تو آن تعلق خاطر ثابت را به من منتقل کردی. بدون اینکه حتی از من اجازه بگیری! تو یک جای خالی داشتی و فکر کردی که پدری یافته ای.
تصادفی نیست که مذاهب خدا را "پدر" می خوانند. این ها افکار مردمان روانپریش است. مسیحیان کشیش های خود را "پدر" می خوانند. این مذاهب که خدا را "پدر" می خوانند و کشیشان خود را "پدر" خطاب می کنند، بجای اینکه به شما کمک کنند تا از روانپریشی و بیماری خود بیرون بیایید، به شما کمک می کنند تا بیشتر بیمار شوید و روانپریش تر گردید. تمام تجارت آنان به بیماری شما وابسته است.
دست کم باید از من درخواست می کردی که آیا مایلم پدر تو باشم! همان روز سعی می کردم تا جهت خودت را تغییر بدهی. زندگی برای خودش کفایت می کند. انسان برای دیگری زندگی نمی کند. حتی اگر کسی را دوست داری، بخاطر خودت دوست داری، زیرا تو احساس شعف می کنی. دیگری فقط یک بهانه است. اگر از دوستی لذت می بری، این لذت تو است؛ دوستان فقط کمک می کنند تا اشتیاق خودت را ارضا کنی.
و آنوقت زندگی سالم است، و تنها انسان سالم، از نظر روانی سالم، می تواند وجود روحانی خویش را کشف کند. انسان بیمار نمی تواند حرکت کند، او بسیار زیاد درگیر خواسته های روانی خودش است __ که برآورده نشده باقی خواهند ماند و مانند زخم برجای خواهند ماند. وگرنه، مرگ پدرت می توانست به تو کمک زیادی کند تا هشیار شوی که باردیگر به کس دیگری وابسته نشوی.
ولی تو ابداٌ از هوشمندی خودت استفاده نکردی. این وابستگی به پدرت بود که تولید اندوه و رنج کرد. حالا پدر رفته است؛ نخستین گام انسان هوشمند باید این باشد که اجازه ندهد این دوباره تکرار شود. انسان باید بیاموزد که تنها باشد.
این به آن معنی نیست که تو باید از دوستان و خانواده و مردم و جامعه ببری، نه. هنر تنها زندگی کردن به معنی ترک دنیا نیست؛ هنر تنها زندگی کردن فقط به این معنی است که تو به هیچکس وابسته نباشی. از مردم لذت می بری، عاشق مردم هستی، همه چیز را با مردم تقسیم می کنی، ولی قادر هستی به تنهایی زندگی کنی و بااین وجود مسرور باشی. این طریق مراقبه است.
تصادفاٌ به اینجا وارد شدی و همان اشتباه را باردیگر مرتکب شدی. به من طوری نگاه کردی که گویی من پدرت هستم. ولی من پدر هیچکس نیستم... من حتی ازدواج نکرده ام!
خیلی عجیب است که خدا، که حتی ازدواج نکرده، پدر خوانده می شود، و کشیشان، که حتی ازدواج نمی کنند و فرزندانی ندارند، "پدر" خوانده می شوند! زیرا همه کس، یک روز دلش برای پدرش تنگ خواهد شد؛ آنوقت آنان جایگزین خواهند بود! آنان پدران جایگزین هستند، ولی آنان نیز فانی هستند، پس هر روزی می توانند بمیرند. حتی پاپ هم می تواند هرلحظه وربپرد! بنابراین مذاهب یک پدر ازلی خلق کرده اند __ دست کم خدا همیشه با تو خواهد ماند و تمام مذاهب خدا را بعنوان همیشه حاضر توصیف کرده اند __ همه جا حاضر، برهمه کار قادر و همه چیز دان.
داستان راهبه ای را شنیده ام که عادت داشت با لباس حمام بگیرد. راهبه های دیگر از این ماجرا آگاه شدند و بنظرشان جنون آمیز رسید. از آن راهبه پرسیدند، "چه خبر است؟ چرا لباست را درنمی آوری و درست و حسابی حمام نمی کنی؟"
او گفت، "چطور چنین کنم؟ خداوند همه جا حاضر و ناظر است." حتی در حمام دربسته نیز تنها نیستی. به نظر می رسد که خدا نوعی "تام چشم چران"peeping Tom باشد! پس هروقت در حمام را می بندی، خوب همه جا را نگاه کن __ اوباید در گوشه ای پنهان شده باشد تا تماشا کند که چه چیز می گذرد!
آن راهبه منطقاٌ درست می گفت، اگر این نظریه که خدا همه جا هست درست باشد، پس به یقین نمی تواند فقط به این خاطر که خانمی حمام می گیرد آنجا را ترک کند __ او اینقدر نجیب زاده نیست! حتی اگر در بیرون هم بوده باشد، وارد حمام می شد! آن راهبه از نظر منطقی کاملاٌ درست عمل کرده بود!
ولی این خدا فقط برای این خلق شده که به کسانی کمک کند که همیشه نیازمند شکل پدر هستند: که امنیت آنان باشد، که حساب بانکی آنان باشد. بدون او آنان در این جهان پهناور تنها خواهند ماند. تو این مفهوم را حتی به اینجا آورده ای. ولی من نمی توانم از روانپریشی تو حمایت کنم. من اینجا هستم تا تمام انواع روانپریشی های شما را نابود کنم، تا به شما بهبور روحانی ببخشم.
نخستین اصل این است: آزادی از همه کس: پدر یا مادر، شوهر یا همسر. و به یاد داشته باش، بازهم تکرار می کنم: آزادی به این معنا نیست که تو باید همه چیز را ترک کنی. درواقع، کسانی که ترک دنیا می کنند آزاد نیستند: آنان از روی ترس ترک دنیا می کنند: آنان می ترسند که اگر از خانه فرار نکنند نتوانند آزاد باشند. ولی اگر آنان نتوانند در خانه آزاد باشند، حتی در هیمالیا هم نمی توانند آزاد باشند. شاید تنها در هیمالیا نشسته باشند، ولی به همسرشان فکر می کنند و به فرزندانشان و به دوستانشان فکر می کنند. تمام آن جمعیت آنجا حضور خواهند داشت.
تو باید هنر مراقبه را بیاموزی. تمام این هنر از یک واقعیت ساده تشکیل شده: به سمت درون برو، زیرا در آنجا جامعه وجود ندارد، پدری نیست، مادری نیست؛ تو تنها هستی. __ مطلقاٌ تنها. به دورن حرکت کن و خودت را پیدا کن، و ناگهان تنهایی تو دستخوش یک دگرگونی می شود: تنهاییloneliness تو به تنها بودنaloneness بدل می گردد. تنهایی بیمارگونه است؛ تنهابودن زیباست، بسیار زیبا.
می گویی، " ولی حالا، با شما، من بیشتر و بیشتر احساس تنهایی می کنم."
این تمام شغل من است: که مردم را بیشتر و بیشتر به سمت تنها بودن سوق دهم. ولی به یاد داشته باش: احساس تنهایی کردن، تنهابودن نیست. تفاوت بسیار ظریف است، ولی باید بطور روشن درک شود: وقتی احساس تنهایی می کنی، دلت برای کسی تنگ می شود؛ وقتی دلت برای پدرت تنگ شده بود، احساس تنهایی می کردی. وقتی دلت برای کسی تنگ نشود، بلکه خودت را یافته باشی، آنوقت تنها خواهی بود ولی احساس تنهایی نخواهی کرد.
و تنهابودن بسیار زیباست. تمام قید ها و زنجیرها ازبین رفته است، تمام روابط ناپدید شده اند، هیچ چیز معرفت تو را آلوده نکرده است. مانند یک درخت سدرلبنانی تنها ایستاده ای، بلند و رشید در آسمان سربرافراشته ای؛ و هرچه بالاتر بروی تنهابودنت بیشتر و بیشتر می شود.
بنابراین اگر با بودن در اینجا بیشتر وبیشتر احساس تنهایی می کنی، خوب است. ولی می دانم که واژه ای نادرست به کار برده ای، می خواستی بگویی "بیشتر و بیشتر احساس تنهایی دارم" اگر احساس تنهابودن داشتی، شعف و شادمانی عظیمی در خودت می یافتی __ آن شعفی که فقط آزادی می تواند آن را بیاورد، سروری که از درون هسته ی درونی خودت برمی خیزد. و چون اینک خودت را شناخته ای، می دانی که مرگی وجود ندارد، پس نیازیبه هیچ امنیت و هیچ حفاظی نیست.
عشق از همین تنهابودن برمی خیزد __ تعجب می کنی وقتی این را می شنوی __ زیرا تنها انسانی که سرشار از خوشی است می تواند عشق بورزد. فقط انسانی که از سرور بسیار سرشار است می تواند سهیم شود و به کسی هدیه ای بدهد. عشق چیزی جز یک سهیم شدن مسرت و شادی نیست __ ولی تو نخست باید مرکز وجودت را بیابی.
ماتوالا، تو می پرسی، "چه می توانم بکنم؟ آیا تنهابودن راه من است؟"
یقیناٌ راه تو نیز هست، ولی این راه همه است. تنها راه است. ولی به یاد بسپار که بین تنهایی و تنهابودن تمایز بگذاری: تنهایی بیماری است و باید ازبین برود؛ تنهابودن یک انقلاب عظیم است __ آزادی از همه، وابسته نبودن به هیچ چیز، بدون اینکه روی چیزی تثبیت شده باشی. تو برای خودت کفایت می کنی: نیاز به هیچ چیز دیگری نیست.
به یاد دیدار اسکندر کبیر با دیوژن افتادم. دیوژن عادت داشت برهنه بگردد. خارج از هندوستان، شاید او تنها کسی باشد که بتوان او را با ماهاویرا مقایسه کرد.
در هندوستان مرشدان بسیاری بوده اند که برهنه زندگی کرده اند، ولی غرب فقط یک نفر را می شناسد: دیوژن. و آنان او را نادیده گرفته اند، فلسفه اش را نادیده گرفته اند. ولی او چنان انسان نادری بود که حتی اسکندرکبیر هم می خواست با او دیدار کند، زیرا داستان های زیبایی در مورد این مرد شنیده بود.
او شنیده بود که دیوژن در روز با چراغی روشن در دست، در شهر پرسه می زند. و هرگاه کسی از او سوال می کرد که "این چه کار بی معنی است؟ اول اینکه برهنه هستی و دوم اینکه در روز به این روشنی با چراغ روشن در شهر می گردی؟" دیوژن عادت داشت بگوید، "من برهنه هستم زیرا که لباس یک وابستگی بود. من باید از کسی درخواست می کردم و این را دوست ندارم. و فقط چند سال طول کشید تا من به تغییرات فصل خو گرفتم، درست مانند حیوانات. اینک تابستان را احساس نمی کنم، باران را احساس نمی کنم، زمستان را احساس نمی کنم، بلکه برعکس از تغییرات فصل ها لذت می برم. و این چراغ روشن را به این دلیل حمل می کنم که به دنبال انسان اصیل هستم. می خواهم چهره ی همه را ببینم که آیا نقاب است یا نه."
و مردم از او می پرسیدند، "آیا کسی را با چهره ی اصیل یافته ای؟"
او گفت، "هنوز نه."
اسکندر شنیده بود که او در ابتدا یک کاسه ی گدایی حمل می کرد __ درست مانند گوتام بودا. یک روز چون تشنه بود به سمت رودخانه رفت. تابستانی داغ بود و او بسیار تشنه؛ و همچنانکه به رودخانه نزدیک می شد، سگی دوان دوان از کنارش رد شد و به درون رودخانه پرید و شروع کرد به نوشیدن آب.
دیوژن فکر کرد، "عالی است! نه هیچ کاسه ای و نه هیچ چیز. او پشت سر من بود و از من جلو زد. اگر یک سگ بتواند بدون کاسه ی گدایی زندگی کند، این دون شرافت من است که کاسه ی گدایی را حمل کنم." نخست آن کاسه را به درون رودخانه پرتاب کرد و سپس به رودخانه پرید، مانند آن سگ، و آب نوشید. گفته بود، "چه لذتی داشت!"اسکندر چنین داستان هایی در مورد او شنیده بود. پس وقتی که به هندوستان می آمد و در راه شنید که دیوژن در آن نزدیکی ها در کنار رودخانه ای زندگی می کند، اسکندر توقف کرد و گفت، "می خواهم این مرد را ببینم. نمی خواهم این فرصت را از دست بدهم. در مورد او خیلی چیزها شنیده ام."
صبح بود، یک صبح زمستانی و خورشید در حال طلوع بود. دیوژن روی ساحل رودخانه دراز کشیده بود و حمام آفتاب می گرفت. وقتی اسکندر به او نزدیک شد، او حتی نایستاد. اسکندر گفت، "من خیلی چیزها در مورد تو شنیده ام و عاشق تمام آن لطایف در زندگی تو هستم. می خواستم تو را ببینم و فقط با دیدن تو احساس می کنم که تو انسان زیبایی هستی."
دیوژن بدنی بسیار زیبا داشت، تقریباٌ مانند مجسمه ها. و او چنان شادمان بود که اسکندر گفت، "مایلم هدیه ای به تو بدهم. تو فقط درخواست کن: هرچه که بخواهی! خجالت نکش. هرچه که بخواهی __ حتی اگر تمام پادشاهی مرا بخواهی__ به تو خواهم داد."
دیوژن خندید و گفت، "این چیزی نیست که من از خواستنش خجالت بکشم. من از تو چیز دیگری خواهم خواست.... برای همین است که خجالت می کشم بگویم."
اسکندر گفت، "تو فقط بگو."
دیوژن گفت، "فقط قدری کنار بایست، زیرا تو مانع رسیدن نور آفتاب به من می شوی و من دارم حمام آفتاب می گیرم و حالا وقت ملاقات با من نیست." و چشمانش را بست.
این تنها چیزی بود که او از یک فاتح جهان درخواست کرده بود. اسکندر می باید در برابر او احساس حقارت کرده باشد. او ابداٌ توجهی به پادشاهی اسکندر نداشت، و با این وجود خجالت می کشید که چنین درخواست کوچکی از او بکند: "فقط قدری کنار بایست. دارم حمام آفتاب می گیرم."
چنین مردمی زیبایی تنهابودن را شناخته اند. آنان ازهیچ چیز گرانبار نیستند. من نمی گویم که شما باید برهنه باشید و باید تمام دارایی هایتان را دور بریزید. گاه گاهی یک دیوژن خوب است. ولی به یقین به شما می گویم که نباید تصاحبگر باشید. دارایی ها مهم نیستند، شما نباید تصاحبگر باشید. می توانید از تمام چیزهایی که جهان هستی در دسترس قرار داده استفاده کنید __ ولی به آن ها وابسته نباشید.
من در تمام دنیا بخاطر آن نودوسه رولزرویس محکوم شده ام __ ولی هیچکس به خودش زحمت نداده تا توجه کند که من به عقب نگاه نکرده ام تا ببینم برسر آن نودوسه رولزرویس چه آمده است! می توانی تمام دنیا را در دست داشته باشی؛ ولی نکته ی واقعی این است: وابسته نباش. من هرگز به عقب نگاه نکرده ام.
تعدادی از سالکین حتی چند تا از آن رولزرویس ها را خریداری کرده اند با این فکر که اگر من به آن ها نیاز پیدا کردم بتوانند دوباره آن ها را به من هدیه بدهند. آنان برای من نامه نوشته اند و تلفن زده اند که، " ما یکی از آن اتوموبیل ها را داریم و از آن استفاده نمی کنیم. آن را نگه داشته ایم: اگر آن را بخواهید..."
گفتم، "آنچه رفته، رفته است. از آن استفاده کنید؛ از آن لذت ببرید. فقط به یاد داشته باشید که مرشد شما هرگز برای هیچ چیز به عقب نگاه نکرد."
نکته ی واقعی این نیست که شما هیچ چیز را مالک نباشید __ فقط تصاحبگر نباشید. از همه چیز این دنیا لذت ببرید __ برای شما است؛ ولی طوری لذت ببرید که از لحظه لذت می برید __ آن را تصاحب نکنید. مانند آن دو مرد مست نباشید که در شبی که ماه تمام در آسمان بود در کنار درختی دراز کشیده بودند و از نور ماه لذت می بردند. یکی از آنان گفت، "گاهی فکر می کنم که ماه را بخرم." دیگری گفت، "فراموشش کن، چون من آن را نمی فروشم!"
فقط لذت ببرید __ چرا زحمت خرید و فروش را بکشید؟
تنهابودن تو یک تجربه ی عمیق و درونی است. این تجربه ی معرفت خودت است. حتی سایه ای از دردو رنج در آن نیست. سرور خالص است، برکت خالص است: گویی که خداوند برتو بارش دارد. فقط وقتی تنها هستی خداوند برتو بارش می کند __ فقط آنوقت.
بنابراین، ماتوالا، به یاد بسپار که این تنها راه به سرور است، به آزادی، به حقیقت، به خداگونگی، به زندگی ابدی. به هیچ چیز معتاد نشو و از نظر روانی روی هیچ چیز تثبیت نشو __ چه پدر باشد و چه مادر و چه دوست.
هروقت مردمی را می بینم که روی چیزی تثبیت شده اند __ و کمتر مردمی هستند که چنین نباشند __ همیشه به یاد کودکان خردسال در ایستگاه های راه آهن و یا در فرودگاه ها می افتم که عروسکشان را با خود حمل می کنند __ کثیف و بدبو و روغنی: مانند ایتالیایی هایی که پر از اسپاگتی هستند! ولی آنان به این عروسک ها می چسبند و بدون آن ها نمی توانند بخوابند. هرکجا بروند باید آن عروسک را باخود ببرند.
شما نیز عروسک های خودتان را دارید، ولی آن ها مریی نیستند. برای کودکان خردسال خوب است ولی فرد باید از این حالت روانی کودکانه بیرون بیاید، باید بیشتر بالغ شود.
هیچ کاتولیکی نمی تواند بالغ باشد، هیچ فرد مذهبی نمی تواند بالغ باشد، زیرا همیشه آن عروسک __خدا__ بالای سر اوست. آنان نمی توانند بدون یک فرضیه ی کاذب، بدون یک دروغ زندگی کنند. ولی دروغ ها کمک می کنند __ نوعی تسلی به شما می دهند. جویای تسلی و تسلیت یافتن یعنی عقب مانده بودن. از این عقب ماندگی بیرون بیا و بالغ شو."
گزیده ای از کتاب "روح عصیانگر" سخنان اوشو در فوریه 1987

عشقت را ببخش

عشقت را ببخش
ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیگران پایین نیاور،زیرا همه یما با یکدیگر متفاوتیم.اهداف و آرزوهایت را با توجه به آنچه کهدیگران، با اهمیت تصور میکنند؛تعیین نکن ،زیرا فقط تو می دانیکه چه چیزی برایت بهترین است.با زندگی کردن در گذشته یا آیندهزیستن در زمان حال رو از دست نده.حتی اگر یک روز در زمان حال زندگی کنی، همه ی روزهای عمرت را زیسته ای.هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری، هرگز ناامید نشو.هیچ چیز واقعا به پایان نمی رسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش برداری. از مواجه شدن با خطرات نترس؛ زیرا بدین ترتیب فرصتمی یابی که بیاموزی چه قدر باید شجاع باشی.با گفتن اینکه:{یافتن عشق غیر ممکن است} مانع ورود عشقبه زندگی خود نشو.سریع ترین راه دریافت عشق،بخشیدن آنبه دیگران است.سریع ترین راه از دست دادن آن محکم نگاهداشتن آن است.رویا های خود را رها مکن. بدون رویا بودنیعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی اینکه هیچ هدفی نداری.زندگی یک مسابقه نیست ، بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد و چشید.

منبع:موفقیت
سیمای آدم ها، صفحه های حساس روح اند.باید زمان لازم
بر آنها بگذرد تا نوشته شان ظاهر شود. کریستیان بوبن

عشق يعني حســــرت شبهاي گرم

عشق يعني حســــرت شبهاي گرم عشق يعني يـــــــــاد يك روياي نرم عشق يعني يــــــــــك بيابان خاطره عشق يعني ديــــــــــوار بدون پنجره عشق يعني گفتني با گـــــــوش كر عشق يعني ديدني با چشــــم كور عشق يعنـــي تا ابد بي سرنوشت عشق يعني آخر خط بهشـــــــــــت عشق يعني گم شدن در لحظه ها عشق يعني آبــــــــي بـــــي انتها عشق يعني يـــك سوال بي جواب عشق يعني راه رفتن
روي آب
آدم ها به هم گل مي دهند ، چون معناي حقيقي عشق در گل ها نهفته است . كسي كه بكوشد صاحب گلي شود ، پژمردن زيبايي اش را هم خواهد ديد . اما اگر به همين بسنده كند كه گلي را در دشتي بنگرد ، همواره با او خواهد ماند. چون آن گل با عصر هنگام ، با غروب خورشيد ، با بوي زمين خيس و با ابرهاي افق آميخته است ...
پائولو کوئيلو

عشق ممنوع

چقدر سخته وقتي تو زندان عاشقي گرفتار شدي و ازت پرسيدن جرمت چيه؟؟؟بگي : عشق ...چقدر سخته وقتي كه كادو تولدت كه هميشه كلي واست عزيزه بي وفايي باشه ...چقدر سخته وقتي كسي كه دلت رو اسير كرده جواب نگاه عاشقانه تو رو نده ...چقدر سخته وقتي عاشق كسي باشي كه از عشق چيزي نمي دونه ...ولي سخت تر از همه اينه كه تو جاده هاي عاشقي به تابلوي عبور ممنوع بخوريبه همون تابلويي كه هزاران قلب عاشق رو پشت خودش نگه داشته ...عشق ممنوع!!!

عشق

نام من عشق است.
مي شناسيدم؟
زخمي ام زخمي سراپا،
مي شناسيدم؟
باشما طي كرده ام راه درازي را
خسته ام خسته،
مي شناسيدم؟
اين زمان گرچه ابري پوشانيده است رويم
من همان خورشيد تابانم
مي شناسيدم؟
اين چنين بيگانه از من رو برنگردانيد،
در كف فرهادتيشه من نهادم،من
من شكستم بيستون را،من
من همان مهران سالهاي دورم
رفته ام از يادتان يا،
مي شناسيدم؟
نام من عشق است،
مي شناسيدم؟

سکوت تنهایی ام را بشکن

سکوت تنهایی ام را بشکن
سکوت تنهایــــــــــی ام را تو بشکن : با زمزمه هات با ترانه هات، با هیــاهوی خنده هات،با آوای کلمــــات،با گرمای دستات،با نور دیدگانت،با هیاهوی شادی هاتبشکــــــن و خورد کن سکوت تنهایی ام را .بگــــــــذار انعکاس آن چیزی با شد جز تنهایی..........بگــــــــذار آن بر گشت تو باشی............
نگاه
ندانسته عاشق شدم،دانسته گریه کردم ودانسته درونخود شکستم. نگاهم سراسر اشتیاق بود،نگاهم حاکی از تپیدن قلبم بود،نگاهم لبا لب،نیاز بود،نگاهم شِکوه از تنهایی بود،نگاهش...........نگاهش خنده بود،نگاهش شیطنت بود،نگاهش بی مهری بود،نگاهش شکستن قلبم بود،نگاهش ردِ نگاهم بود.

رفتنت را ديدم

رفتنت را ديدمتو به من خنديديآتش برق نگاهت دل من آتش زدو مرا در پس يک بغض غريب در ميان برهوتي تاريکپشت يک خاطره سرد و تهيبا دلي سنگ رهايم کرديو تو بي آنکه نگاهي بکني به دل خسته و آزرده منرفتنت را ديدمتا به آنجا که نگاهم سو داشتو تو در آخر اين قصه تلخ محو شدي باورم نيست که ديگر رفتياشک من بدرقه راهت باد



می نويسم آری من می نويسم از عشق برايت حرف می زنم تا تو باور کنی چقدر دوستت دارم عشق را معنا می کنمتا تو بفهمی معنای عشق من تويی من زندگی ميکنم تا تو بدانی برای تو زنده ام ای تمام زندگيم!

بگذار پرندگان در نام تو زندگي کنند و باران بر حرفهايم ببارد

بگذار پرندگان در نام تو زندگي کنند و باران بر حرفهايم ببارد .
بدون تو زندگي دهليزي تاريک و طولاني است .
تو را مي سرايم مثل هر روز ، شيرين تر از انگورهايي که سر بر
ستاره مي سايند. از سرودن تو هرگز سير نمي شوم .
من گرسنه نگاه توأم .
دوست دارم حتي براي يک لحظه ساکن مجمع الجزاير قلب تو باشم .
هر شب نشانيت را از ما ه مي پرسم ؛
مي گويد: تو در کلبه اي زندگي مي کني که از عشق و شبنم و آذرخش ساخته شده است .
مي گويد :همه آنها که مسافر صبح اند ، را خانه تو را مي دانند.
هر شب به ياد ستاره اي مي افتم که در کودکي من ، بر شاخه درخت
حياطمان ، بدل به ميوه اي ناب مي شد که عطر تو را داشت .
بگذار جهان را در آغوش بگيرم و در کنار عطر تو به ايستم و آواز بخوانم .
بارانها را درآغوش بفشارم و همراه رودخانه ها به سوي تو بيايم .
بيا در چشمان باران خورده من بنشين
بيا در قلب نقره اي من بنشين
من خويشاوند ياسم ، برادر زاده بهار ، که اگر چه د زمستان به دنيا آمده ام ،
شبيه شکوفه هاي سيبم.
کلبه اي را که نفس تو در آن زندگي مي کند ، دوست دارم . وبه درختاني
که هر صبح و شب تو را مي بينند ، عشق مي ورزم . يک روز همه چيز
تمام مي شود ، جز چشمان تو .

باور کن

ایستاده ای و بودن را نفس می کشی، آری همان وقت که اسطورهذهنت آرام به سوی تباهی می رود، همان جا که تو سطر آغاز افسانه هامی شوی،همان جا که در ادراک خاطراتی تلخ معلق می مانی، یک نفر شاید یک عاشق همچنان به انتظار توست، شاید هنوز هم دلی برای نگاهت می تپد.پس چرا همچنان در هجوم خاطرات تلخ محصور مانده ای؟و آن زمان که در اوج یاس و نومیدی در کلبه خاک گرفته و قدیمی ذهنت"گذشتن ها" را معنا می کنی آرام به بوم هزار رنگ خاطرات شیرین ومهربانی سرکش از شعله های جنون بیندیش.پس چرا هیچ گاه سعی نمی کنی تو ویران کننده دیوارهای کاه گلی غرورباشی، چرا هیچ گاه سعی نمی کنی پشت حصارهای سکوت را هم ببینی.باور کن آنجا، آن سوتردیوارهای کاه گلی غرور ، درست پشت حصارهایکاغذی سکوت دنیای روشنی است، پر از اقاقی هایی که به دنبال یاسمی دوند، باور کن آسمان آنجا مثل آسمان "هرکجا" نیست،و رود هایش برای عبور اجازه نمی خواهند، باور کن آنجا عاشقی چشم انتظار توست.

باور کنید ماه حسود نیست ستاره های حسود پشت سرش
صفحه گذاشته اند.

اگر عشق این است


اگر عشق این است ، به عاشق نبودنم افتخار می کنم!!!!
شنیده بودم که عشق با شعف همراه است اما ، از شنیدن اینکه فرهادها از عشق شیرین ها خود را می کشتند و مجنون ها بخاطر عشق لیلی ها از کار و زندگی می افتادند هیچ گاه به شعف نمی رسیدم و در هیچ یک از این ها عشق الهی را نمی دیدم. هرچند که اطرافیانم همواره ، خواهانِ عشق بودند اما همیشه با افتخار می گفتم :" اگر این اسارت ،عشق است ، من هیچ گاه خواهانِ عشق نیستم."
عشق در نگاهِ آنها اینگونه بود ، که معشوق را همچون قناری در قفسی حبس می کردند تا بتوانند از وجودِ او در نزدیکی ِ خود لذت ببرند. شنیدم که عاشقی به معشوقش می گفت :"عزیزم تو مالِ منی!!!!!!!".
چندین سال برایم اینگونه گذشت. در این مدت از اطرافیانم می پرسیدم عشق چیست؟ در اکثر پاسخ ها عشق همان اسارتی بود که من از آن می گریختم. تا این که توانستم با عارفی صحبت کنم و با یک برداشت ذهنیِ عالی که قدرت ِ توان بخش عشق را بیان می کرد آشنا شوم.
از او پرسیدم: عشق چیست؟
گفت : عشق نیرویی است که اگر بخواهی در وجودِ تو غرق می شود . نیاز به جاری شدن دارد تا تو آن را حس کنی پس تو معشوقی بر می گزینی تا با جاری کردنِ عشقِ درونی ات به او به شعف برسی.
پرسیدم : چرا خیلی ها ، با عشق اسارت می سازند؟
گفت : عاشق گل هیچ گاه بخاطر ِ علاقه زیادش به گل آن را از بوته جدا
نمی کند تا در لیوانِ آبی آن را در کنج خانه حبس کند . عاشق حقیقیِ گل آن را در بوته باقی می گذارد تا از رشدِ گل به شعف درآید.
گفتم : اینگونه خیلی سخت است و خیلی از انسانها نمی توانند دوری از معشوق را تحمل کنند!
اوگفت : عاشقانِ گل همه گل پرورند زحمتِ گل پروری برخود خرند
اگر عشق مادرت به تو باعث می شود که همواره او تو را در خانه حبس
می کرد تا نکند که از دست بروی تو هیچ گاه رشد نمی کردی.هرچند که برای خودِ او رنجی بزرگ بود .
او به من گفت : *" من شوقِ عشق را به تو خواهم آموخت . اعمالِ ما به ما وابسته اند همچون درخشندگی به فسفر . درست است که اعمالِ ما، ما را
می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است و اگر روح ما ارزش چیزی را
داشته دلیل به آن است که سخت تر از دیگران سوخته است."*
سنگ سیاه زمانی به مجسمه ای زیبا مبدل می شود که ضرباتِ چکش ِ مجسمه ساز را تحمل کند . و این گونه است که تو لایق عشق الهی خواهی شد .
گفتم: هرچند که پذیرش این نوع عشق سخت است، بااین حال من با تمامِ وجود آن را می پذیرم .
و او گفت: * "برایِ من شنیدنِ این که شن ساحل نرم است کافی نیست
می خواهم پاهای برهنه ام این نرمی را حس کند . معرفتی که قبل از آن احساس نباشد برای ِ من بیهوده است"*
و من از این که پروردگار در قالب یک عارف تعریفِ زیبایی از عشق را به من ارزانی داشت بسیار خوشحالم .
در نهایت از تمامی آنها که هستند تا بتوانم عشقم را جاری کنم متشکرم از بچه گربه بازیگوشم گرفته تا تو دوستِ خوبی که این متن را می خوانی.
و یک تشکر مخصوص از پیام آور عشق و دوستی عیسی مسیح که برایِ آوردن این پیام بزرگ به هستی پای نهاد.
مهرنوش
تمامی متن های داخل ستاره از کتابِ ( مایده های زمینی) اثرِآندرژید و شعر از دکترسید مهدی ثریا است. لازم به یاد آوری است که در متن قبلی جمله
" بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که بدان می نگری" نیز از ازکتابِ مایده های زمینی بود.

آن سوی پنجره نگاه ها سراب است


آن سوی پنجره نگاه ها سراب است و اقیانوس دست ها ،پل های التماس و خواهشآن سوی پنجرهمحبت را رایگان بین آدمها تقسیم کرده و بدون هیچ گونه چشم داشتیآن سوی پنجرههیچ لبی با لبخند غریبه نیستآن سوی پنجرههیچ قلبی پوشالی نیست و هیچ دلی شکسته نمی شودآن سوی پنجرهفریاد آنقدر بی صداست که حرمت سکوت را نمی شکندآن سوی پنجرهبهار آن قدر مهربان است که باغ را به دست پاییز نمی سپاردآن سوی پنجرههر کس که گم کرده ای داشته باشد آن را در آینه می یابدآن سوی پنجرهتلخی فاصله ها پر می شود از شیرینیه دیدارآن سوی پنجره گنشک های ایونه خونه ی مادر بزرگ به فکر فرار نیستندآن سوی پنجرهدر امتداد جاده ی بی کسی به سر منزل گاه عشق و تمنا می توان رسیدآن سوی پنجرهمی شود پر گرفت،آری!پر گرفت تا اوجی،تا بی نهایتآن سوی پنجره می شود در عشق شکست،در عشق خورد شد و در عشق جاودان شدامشب در قایق کوچک رویاهایم نشستم و به سوی ساحل بی کرانه تو پارو می زنمتا بلکه بیانم که تو در آن سویش باشیبه راستی آن سوی پنجره کجاست؟کجاست؟؟

اگر دبير رياضي بودم ثابت مي کردم که چگونه شعاع نگاهت از مر کز قلبم مي گذره

اگر دبير رياضي بودم ثابت مي کردم که چگونه شعاع نگاهت از مر کز قلبم مي گذره .... اگر دبير شيمي بودم نام تو را در قلبم پخش مي کردم تا محلول با محبت شود .... اگر دبير ديني بودم مي دونستم که بعد از خدا تو را مي پرستم .... اگر دبير دبير جغرافيا بودم مي دانستم که خوش آب و هواترين منطقه آغوش گرم توست ... اگر دبير زبان بودم با زبان بي زباني مي گفتم دوستت دارم