10 Sanieh Ta Enteha

Tuesday, May 09, 2006

باور کن

ایستاده ای و بودن را نفس می کشی، آری همان وقت که اسطورهذهنت آرام به سوی تباهی می رود، همان جا که تو سطر آغاز افسانه هامی شوی،همان جا که در ادراک خاطراتی تلخ معلق می مانی، یک نفر شاید یک عاشق همچنان به انتظار توست، شاید هنوز هم دلی برای نگاهت می تپد.پس چرا همچنان در هجوم خاطرات تلخ محصور مانده ای؟و آن زمان که در اوج یاس و نومیدی در کلبه خاک گرفته و قدیمی ذهنت"گذشتن ها" را معنا می کنی آرام به بوم هزار رنگ خاطرات شیرین ومهربانی سرکش از شعله های جنون بیندیش.پس چرا هیچ گاه سعی نمی کنی تو ویران کننده دیوارهای کاه گلی غرورباشی، چرا هیچ گاه سعی نمی کنی پشت حصارهای سکوت را هم ببینی.باور کن آنجا، آن سوتردیوارهای کاه گلی غرور ، درست پشت حصارهایکاغذی سکوت دنیای روشنی است، پر از اقاقی هایی که به دنبال یاسمی دوند، باور کن آسمان آنجا مثل آسمان "هرکجا" نیست،و رود هایش برای عبور اجازه نمی خواهند، باور کن آنجا عاشقی چشم انتظار توست.

باور کنید ماه حسود نیست ستاره های حسود پشت سرش
صفحه گذاشته اند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home