ويليام شکسپير
ديشب رويائي داشتم: خواب ديدم بر روی شنها راه مي روم، با خود خداوند. و بر روی پردا شب تمام زندگيم را ، مانند فيلمي ديدم همانطور که به گذشته ام نگاه مي کردم، روز به روز از زندگي را، دو رد پا بر روی پردا ظاهر شد يکي مال من و ديگری از آن خداوند راه ادامه يافت تا تمام روزهای تخصيص يافته خاتمه يافت. آنگاه ايستادم و به عقب نگاه کردم. در بعضي جاها فقط يک رد پا وجود داشت... اتفاقا آن روزها مطابق با سخت ترين روزهای زندگيم بود، روزهائي با بزرگرتين رنجها و ترسها و ترديدها و... آنگاه از او پرسيدم: خداوندا ! تو به من گفته بودی که در تمام روزهای زندگي با من خواهي بود و من پذيرفتم که با تو زندگي کنم خواهش مي کنم به من بگو چرا در آنروزها مرا تنها گذاشتي... خداوند پاسخ داد: فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت نه حتي برای لحظه ای و من چنين نکردم هنگامي که آنروزها يک ردپا بر روی شنها ديدی اين من بودم که تو را بر دوش کشيده بودم ويليام شکسپير |
0 Comments:
Post a Comment
<< Home